خدوندا وقتی تو میروی
شب می شود
و قلب من پرپر میشود
و ناامید می شوم و حقیر می شوم
چو خاکی می شوم
که بر آن نسیمی نمی وزد
وبارانی نمی بارد
و در آن گلی نمی روید
و بر سرش ستارهای نمی در خشد
تو می روی
و من تنهای تنها می مانم
تو می روی
و من در غم خود خاک می شوم
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر سفر نکنی،
اگر کتابی نخوانی،
اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،
اگر از خودت قدردانی نکنی.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،
وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.
به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر بردهی عادات خود شوی،
اگر همیشه از یک راه تکراری بروی …
اگر روزمرّگی را تغییر ندهی
اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،
یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر از شور و حرارت،
از احساسات سرکش،
و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامیدارند،
و ضربان قلبت را تندتر میکنند،
دوری کنی . .. .،
تو به آرامی آغاز به مردن میکنی
اگر هنگامی که با شغلت، یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی،
اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی،
اگر ورای رویاها نروی،
اگر به خودت اجازه ندهی
که حداقل یک بار در تمام زندگیات
ورای مصلحتاندیشی بروی . . .
-
امروز زندگی را آغاز کن!
امروز مخاطره کن!
امروز کاری کن!
نگذار که به آرامی بمیری!
شادی را فراموش نکن
شعرى از پابلو نرودا، ترجمه از احمد شاملو
کی اون روز میرسه که من و خودم و تنهاییم و سکوت بی پایانم با هم باشیم!
چقدر باید انتظار بکشم؟!
تا کی....؟!
کی خدا صدامو می شنوه!
همه ی آدما تو انتظارن یکی تو انتظار گمشدش یکی تو انتظار صدای یه تلفن یکی تو انتظار یه خبرو..و...و...همه یه جورایی منتظرن؟!
منم و با یه عالمه دغدغه های فکری!
برای خلاص شدن از انی همه دغدغه یه سکوت لازمه یه سکوته بی نهایت!
اما چه میشه کرد که نمی زارن تو سکوته خودت گم شی و راحت شی از این همه سر و صداو هیاهویی که میرن تو مغزت!
یاید روحم را آزاد کنم و برم به یه دنیای جدید و با سکوته بی نهایتم و تنهایی خودم!
باید از این جهان فانی گذشت و خود در یه دنیای جدید خود را پیدا کرد من از دنیای خودم حرف میزنم دنیایی که تو عالم خیال خود ساخته ام!
دنیای رویایی!